من عضوى از بسيج محل بودم، اين را خورشيد با اشاره به من گفته بود . . . .
اما امروز ديگر نيستم. امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در ميان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام. به خودم گفتهام به آخرينشان كه برسم حتما خودم هستم. يعنى خودم را رصد خواهم كرد و آن وقت است كه دكمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاك گريبانش بيرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند.
بهتان گفتم كه من عضوى از بسيج محل بودم، آرى . . . اما امروز ديگر نيستم، چرا؟ !
خلاصه بگويم چون دستم از نوازش پيشانىبندها كوتاه است. دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشين .
اكنون هفده سال است كه جنگ تمام شده است و من درست يك سال ديگر در تنهايى بعد از جنگ، همراه با سرفههاى پى در پيم، بالغ خواهم شد. درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان جعفر طيار. در فاصله ممتد پاهايم از دوستى با سنگر، در جدايى دلم از همه مهربانى چفيهها.
چند روزى است دكتر آهسته به دور و بريهايم گفته است كه ريههايم ديگر سياه شدهاند. خودم خوب مىفهمم؛ كه سرفههايم بوى سوختگى مىدهند.
اما من منتظرم كه آن چهار نفر بيايند. آنها گفتهاند درست همين امروز اول صبح به خانه كوچك استيجارى ما مىآيند .
از همسرم خواستهام چراغ در حياط را روشن نگه دارد. به دخترم گفتهام توى راهرو و دور تا دور هال كوچكمان را با بادكنكها و كاغذهاى كشى آذين كند.
چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از شصت عضو گمنام گردان جعفر طيار ميهمان نفر پنجمىشان هستند .
البته اگر درستتر بخواهم حساب كنم، اين پنج نفر روى هم شايد سه نفر هستند; چرا كه يكىشان چشم ندارد. دوتايشان هر كدام يك پا ندارند. آن يكىشان يك دست ندارد. من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شيميايى. آن هم از نوعى كه كم كم به آن مىگويند: نوع شديد آن!
هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است. اگر كسى خوب نگاه كند، جاى پاى همه عملياتها و نقشههاى فاو، شلمچه، فكه، سومار، دو عيجى، جزيره مجنون، اروند رود و . . . را به راحتى پيدا خواهد كرد. باور نداريد، همين امروز بياييد تا نشانتان بدهند.
چشم مىدوزم به ساعت و مىگويم: «همين چند دقيقه ديگر پيدايشان مىشود. بچههاى جعفر طيار به وعدهشان وفا دارند .»
مىدانيد . . . آن چهار نفر مىآيند كه مرا با خود ببرند . . . كه من توى اين شهر چشم از رصد ستارههاى دود خورده بردارم . . . كه ويلچرم باد سفر بخورد، كه پاها و دستهاى كوتاهم بلند شوند و حس بگيرند و به پرواز درآيند .
آن چهار نفر مىآيند كه، به قول خودشان، دستهاى مثل رودم را به درياى پيشانىبندها پيوند بزنند، كه پاهاى مثل نخلم را در اشك زار خاكريزها قرص كنند.
مىآيند كه مرا به انارستان جعفر طيار بازگردانند و خستگىام را با غبار شلمچه بشويند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشيرين، درست در نزديكترين نقطه به كربلا، غسل بدهند.
به آنها گفتهام كه راستى اكنون در آن جا، در آن تنهايى بىوسعت، دنبال چه هستيد؟ گريههاى انبوه خفته درخروارها خاك، پلاكهاى جا مانده در زير پلك زمين، . . . ؟
$("div.commhtm img").each(function () {
if ($(this).attr("em") != null) {
$(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif");
}
});