• وبلاگ : حب الحسين اجنني
  • يادداشت : انتظار
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    من عضوى از بسيج محل بودم، اين را خورشيد با اشاره به من گفته بود . . . .


    اما امروز ديگر نيستم. امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زده‏ام و در ميان سرفه‏هاى پى‏درپى، ستاره‏هاى آسمانى را به شمارش نشسته‏ام. به خودم گفته‏ام به آخرينشان كه برسم حتما خودم هستم. يعنى خودم را رصد خواهم كرد و آن وقت است كه دكمه‏هاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاك گريبانش بيرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند.


    بهتان گفتم كه من عضوى از بسيج محل بودم، آرى . . . اما امروز ديگر نيستم، چرا؟ !


    خلاصه بگويم چون دستم از نوازش پيشانى‌بندها كوتاه است. دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشين .


    اكنون هفده سال است كه جنگ تمام شده است و من درست ‏يك سال ديگر در تنهايى بعد از جنگ، همراه با سرفه‏هاى پى در پيم، بالغ خواهم شد. درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان جعفر طيار. در فاصله ممتد پاهايم از دوستى با سنگر، در جدايى دلم از همه مهربانى چفيه‏ها.


    چند روزى است دكتر آهسته به دور و بريهايم گفته است كه ريه‌هايم ديگر سياه شده‏اند. خودم خوب مى‏فهمم؛ كه سرفه‌هايم بوى سوختگى مى‏دهند.


    اما من منتظرم كه آن چهار نفر بيايند. آن‏ها گفته‏اند درست همين امروز اول صبح به خانه كوچك استيجارى ما مى‏آيند .


    از همسرم خواسته‏ام چراغ در حياط را روشن نگه دارد. به دخترم گفته‏ام توى راهرو و دور تا دور هال كوچكمان را با بادكنك‏ها و كاغذهاى كشى آذين كند.


    چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از شصت عضو گمنام گردان جعفر طيار ميهمان نفر پنجمى‏شان هستند .


    البته اگر درست‏تر بخواهم حساب كنم، اين پنج نفر روى هم شايد سه نفر هستند; چرا كه يكى‏شان چشم ندارد. دوتايشان هر كدام يك پا ندارند. آن يكى‏شان يك دست ندارد. من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شيميايى. آن هم از نوعى كه كم كم به آن مى‏گويند: نوع شديد آن!


    هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است. اگر كسى خوب نگاه كند، جاى پاى همه عمليات‏ها و نقشه‏هاى فاو، شلمچه، فكه، سومار، دو عيجى، جزيره مجنون، اروند رود و . . . را به راحتى پيدا خواهد كرد. باور نداريد، همين امروز بياييد تا نشانتان بدهند.


    چشم مى‏دوزم به ساعت و مى‏گويم: «همين چند دقيقه ديگر پيدايشان مى‏شود. بچه‏هاى جعفر طيار به وعده‏شان وفا دارند .»


    مى‏دانيد . . . آن چهار نفر مى‏آيند كه مرا با خود ببرند . . . كه من توى اين شهر چشم از رصد ستاره‏هاى دود خورده بردارم . . . كه ويلچرم باد سفر بخورد، كه پاها و دست‏هاى كوتاهم بلند شوند و حس بگيرند و به پرواز درآيند .


    آن چهار نفر مى‏آيند كه، به قول خودشان، دست‏هاى مثل رودم را به درياى پيشانى‌بندها پيوند بزنند، كه پاهاى مثل نخلم را در اشك زار خاكريزها قرص كنند.


    مى‏آيند كه مرا به انارستان جعفر طيار بازگردانند و خستگى‏ام را با غبار شلمچه بشويند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشيرين، درست در نزديك‏ترين نقطه به كربلا، غسل بدهند.


    به آن‏ها گفته‏ام كه راستى اكنون در آن جا، در آن تنهايى بى‏وسعت، دنبال چه هستيد؟ گريه‏هاى انبوه خفته درخروارها خاك، پلاك‏هاى جا مانده در زير پلك زمين، . . . ؟


    $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });