حب الحسین اجننی طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آرشیو وبلاگ مطالب اخیر
من عضوى از بسیج محل بودم، این را خورشید با اشاره به من گفته بود . . . . اما امروز دیگر نیستم. امروز، سوداى خوب ورم داشته و من پشت پنجره حسرت چمباتمه زدهام و در میان سرفههاى پىدرپى، ستارههاى آسمانى را به شمارش نشستهام. به خودم گفتهام به آخرینشان که برسم حتما خودم هستم. یعنى خودم را رصد خواهم کرد و آن وقت است که دکمههاى آسمان باز خواهد شد و ستاره عشق از چاک گریبانش بیرون خواهد زد و مرا به عرش فرا خواهد خواند. بهتان گفتم که من عضوى از بسیج محل بودم، آرى . . . اما امروز دیگر نیستم، چرا؟ ! خلاصه بگویم چون دستم از نوازش پیشانىبندها کوتاه است. دلم خالى از چشمه شب نمازهاست و تنم عارى از عطر صلواتهاى دلنشین . اکنون هفده سال است که جنگ تمام شده است و من درست یک سال دیگر در تنهایى بعد از جنگ، همراه با سرفههاى پى در پیم، بالغ خواهم شد. درست در وقت دورى از همه دوستانم در گردان جعفر طیار. در فاصله ممتد پاهایم از دوستى با سنگر، در جدایى دلم از همه مهربانى چفیهها. چند روزى است دکتر آهسته به دور و بریهایم گفته است که ریههایم دیگر سیاه شدهاند. خودم خوب مىفهمم؛ که سرفههایم بوى سوختگى مىدهند. اما من منتظرم که آن چهار نفر بیایند. آنها گفتهاند درست همین امروز اول صبح به خانه کوچک استیجارى ما مىآیند . از همسرم خواستهام چراغ در حیاط را روشن نگه دارد. به دخترم گفتهام توى راهرو و دور تا دور هال کوچکمان را با بادکنکها و کاغذهاى کشى آذین کند. چون امشب آن چهار نفر باقى مانده از شصت عضو گمنام گردان جعفر طیار میهمان نفر پنجمىشان هستند . البته اگر درستتر بخواهم حساب کنم، این پنج نفر روى هم شاید سه نفر هستند; چرا که یکىشان چشم ندارد. دوتایشان هر کدام یک پا ندارند. آن یکىشان یک دست ندارد. من هم قطع نخاعى هستم و هر پنج نفرمان هم شیمیایى. آن هم از نوعى که کم کم به آن مىگویند: نوع شدید آن! هر چهار نفر تمام تنشان نقشه جنگ است. اگر کسى خوب نگاه کند، جاى پاى همه عملیاتها و نقشههاى فاو، شلمچه، فکه، سومار، دو عیجى، جزیره مجنون، اروند رود و . . . را به راحتى پیدا خواهد کرد. باور ندارید، همین امروز بیایید تا نشانتان بدهند. چشم مىدوزم به ساعت و مىگویم: «همین چند دقیقه دیگر پیدایشان مىشود. بچههاى جعفر طیار به وعدهشان وفا دارند .» مىدانید . . . آن چهار نفر مىآیند که مرا با خود ببرند . . . که من توى این شهر چشم از رصد ستارههاى دود خورده بردارم . . . که ویلچرم باد سفر بخورد، که پاها و دستهاى کوتاهم بلند شوند و حس بگیرند و به پرواز درآیند . آن چهار نفر مىآیند که، به قول خودشان، دستهاى مثل رودم را به دریاى پیشانىبندها پیوند بزنند، که پاهاى مثل نخلم را در اشک زار خاکریزها قرص کنند. مىآیند که مرا به انارستان جعفر طیار بازگردانند و خستگىام را با غبار شلمچه بشویند و تنم را در آفتاب اول صبح قصرشیرین، درست در نزدیکترین نقطه به کربلا، غسل بدهند. به آنها گفتهام که راستى اکنون در آن جا، در آن تنهایى بىوسعت، دنبال چه هستید؟ گریههاى انبوه خفته درخروارها خاک، پلاکهاى جا مانده در زیر پلک زمین، . . . ؟ و آنها گفتهاند: «وقتى آمدیم و هنگامى که تو را بردیم، خواهیم گفت!» کسى . . . و کسانى به در مىکوبند. دخترم از جا مىجهد و همراه همسرم هر دو ، چادرهاشان را به سر مىکنند و به پیشباز مىایستند و من درمیانشان به استقبال. بىرمق، سرفهکنان، بارویى زرد. با دستهایى که رگهایشان دیگر سبز نیست. موهایشان به خاکستر نشستهاند و زیر ناخنهاى انگشتهایشان سپید است . همهشان را در آغوش مىگیرم. سید، محمد، ناصر و حمید را. هر چهار یادگار جنگ. هر چهار خاکریز دوستى. به زودى آماده رفتن مىشوم. پدرم، مادرم و همسایهها به بدرقه آمدهاند. بوى اسپند، یادآور خاطرات چهارده سال پیش از این است. عطر صلواتهاى شیرین از گذشتههاى دور گرا مىدهد . چه حس عجیبى به دستها و پاها و کمرم افتاده! خدایا! رگهاى دستهایم دارند سبز مىشوند . . . نگاه کنید! گویى زیر ناخنهاى دو دستم، خون دویده است! آن چهار نفر به نوبت مىگویند: «ما یک دسته تفحص چهار نفره از گردان جعفر طیار هستیم. گردان جعفر طیار زنده شده است حاجى.» با هیجان مىپرسم: «چه مىگویید، گردان جعفر طیار زنده شده است؟!» مىگویند: «ما چفیههایمان را براى زدودن غبار از پلاکهاى یادگارى، به کار گرفتهایم. ما به دنبال قامتهاى شکستهاى هستیم که پیراهنى از شاپرکهاى بهشت بر تن کردهاند. ما مردانى را تفحص مىکنیم که دلهایشان را براى تفحص آسمان پرواز دادهاند. ما به دنبال سلامهاى گرم، بیابانها را یک به یک به کاوش افتادهایم. ما در پى اشکهاى پرشور، گریههاى پنهانى، نذرهاى بىدریغ و گذشتهاى بىحساب و مهربانىهاى بىمثال، دل دشتهاى ترک خورده را به شخم مىکشیم. تو تنها نیستى حاجى، تو هنوز هم عضوى از بسیج محل هستى، عضوى از دسته تفحص گردان جعفر طیار!» گریهام مىگیرد. اما از سوز سرفههایم خبرى نیست، تا نفسم را پس از هر بار گریه کردن بند بیاورد و دکتر با اخم بگوید: «چرا گریستى، مگر نگفتم گریه براى تو سم است!» گریه، گریه، گریه . . . خدایا، لابد قرار است آخرین ستارهاى را که به دنبالش هستم، در دسته تفحص جعفر طیار رصد کنم. شاید در آن جا، همه ستارهها را به تنهایى بتوانم بشمارم و آخرین ستاره از چاک گریبان آسمان بیرون بیاید و دستم را آهسته بگیرد و مرا به سمتخود بکشاند. شاید بلوغ دوباره من در تنهایى هفده سال بعد از جنگ نباشد; بل در بازگشتى دوباره به گردان پنج نفره جعفر طیار این اتفاق بیفتد . بگذارید یک دل پر با همه اهل خانهام خدا حافظى کنم. گویى قرار است تا چند ساعت دیگر دوستان شهیدم مرا تفحص کنند. آنها انگار سالها است که به دنبال من و این چهار نفر بودهاند و ما اکنون پیدا شدهای منبع وبلاگ :http://lalezar.parsiblog.com/ موضوع مطلب : سید ذاکر پیوندها
امکانات جانبی بازدید امروز: 11 بازدید دیروز: 70 کل بازدیدها: 499582 |
||